loading...
عاشقان دل سوخته
آرمین بازدید : 5 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

قصه كودك

روباه و كلاغ 


يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .

    

 

روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد .

روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ”  به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست  اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي  .

 

 

كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره  ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره  و فـرار مي كنه .

كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت .

 

خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد . 

 

 

 

زاغكـي قـالب پنيـري ديـد                 به دهان بر گرفت و زود پريد

بر درختي نشست در راهي              كه از آن مي گـذشت روباهـي

روبه پر فريـب وحيلت ساز                رفـت پـاي درخـت كـرد آواز

گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي                چـه سـري چه دمي عجب پائي

پرو بالت سياه رنگ و قشنگ             نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ

گرخوش آواز بودي و خوش خوان         نبودي بهتر از تو در مرغان

زاغ مي خواسـت قارقار كند               تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود            روبهك جست و طعمه را بربود

 

آرمین بازدید : 2 سه شنبه 23 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

گنج دزد دريائي

ريش آبي غرغر مي كرد و مي گفت: ده قدم از ايوان و بيست قدم از بوته رز، اينجا . گنج اينجاست . اين خوابي بود كه اون شب جاويد ديد.

 

 روز بعد جاويد شروع به كندن زمين كرد او آنقدر زمين را كند كه يك گودال عميق بوجود آمد.

 

 

او به كندن ادامه داد . هر چه گودال عميق تر مي شود تله خاكي كه كنار آن بود بلندتر مي شد

 

 

او آقدر زمين را كند كه حفره اي بسيار عميق و تله خاكي بسيار بلند درست شد. او نفسي تازه كرد و گفت: خيلي خسته شدم ، ديگه نمي توانم ادامه دهم . ناگهان چيزي توجه او را جلب كرد

 

 

 

اما بجاي گنج، فقط يك استخوان پيدا كرد . جاويد يك تكه استخوان و يك حفره و يك تل خاك بزرگ روبرويش بود . او پيش خودش فكر كرد " آن دزد دريايي به من دروغ گفت"

 

اماوقتي مادر جاويد مشاهده كرد كه پسرش چه كاري كرده است برايش دست زد و لبخند زد .

اوه جاويد متشكرم . من هميشه مي خواستم بوته بزرگ گل در اينجا بكارم و از تو متشكرم كه اين گودال را برايم كندي. اين هم يك اسكناس براي كندن گودال!

 

آرمین بازدید : 2 سه شنبه 23 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
 
قصه كودك

دو موش بد 


روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت .ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد.

 

 

اين خانه متعلق به دو عروسك بود. یک عروسک بلوند که لوسيندا نام داشت و صاحبخانه بود ولي هيچوقت غذا سفارش نمي داد. دیگری هم جين نام داشت و آشپز بود اما هيچوقت آشپزي نمي كرد چون غذاهاي آماده از قبل خريداري شده بودند و در يك جعبه قرار داشتند.

 

توي جعبه دو عدد ميگوي درشت قرمز ، يك ماهي ، يك تكه ران ، يك ظرف پودينگ و مقداري گلابي و پرتقال بود.

آنها را نمي شد از بشقابها جدا كرد ولي بي نهايت زيبا بودند.

يك روز صبح لوسيندا و جين براي گردش با كالسكه عروسكيشان بيرون رفتند. هيچكس در اتاق كودك نبود و همه جا سكوت بود.

 يكدفعه صداي حركت آرام چيزي به گوش رسيد . صداي خراشيدگي از گوشه اي نزديك  شومينه مي امد جائيكه سوراخي در زير قرنيز وجود داشت .

تام شستي سرش را براي لحظه اي بيرون آورد و دوباره صداها شروع شد.

لحظه اي بعد خانم موشه هم سرش را بيرون آورد .او وقتي ديد كسي در اتاق نيست با جرات و بدون ترس بيرون آمد.

 

خانه ي عروسكي در سمت ديگر شومينه قرار داشت آنها با دقت از روي قاليچه ي مقابل شومينه گذشتند و به خانه عروسكي رسيدند و درب را باز كردند. دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوري افتاد .

 

غذاهاي مورد علاقه موشها روي ميز چيده شده بود.

 قاشق ، چاقو و چنگال هم روي ميز بود و دو صندلي عروسكي هم كنار ميز قرار داشت . همه چيز فراهم بود.

آقا موشه خواست تكه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را كنترل كند و دستش را زخمي كرد.

خانم موشه گفت: فكر كنم به اندازه كافي پخته نشده و سفت است بايد بيشتر تلاش كني.

خانم موشه روي صندلي اش ايستاد و سعي كرد با چاقوي ديگري آنرا خرد كند اما تنوانست و گفت : اين خيلي سفت است

تكه ران با يك فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زير ميز افتاد.

آقا موشه گفت : آن را ول كن و يك تكه ماهي به من بده .

خانم موشه سعي كرد تا با آن قاشق حلبي تكه اي از ماهي را جدا كند ولي ماهي به ظرفش چسبيده بود. همانطور كه ماهي به بشقاب چسبيده بود آنرا در آشپزخانه روي آتش قرار دادند ولي آن نپخت .

 
 

 

آقا موشه خيلي عصباني شد. تكه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاك انداز به آن كوبيد. بنگ، بنگ، و آنرا را تكه تكه كرد.

تكه هاي ران به اطراف پرت شدند ولي هيچ چيزي داخل آن نبود. موشها خيلي خشمگين و نااميد شدند. آنها پودينگ، ميگوها، گلابي ها و پرتقال ها را هم شكستند.

 


خانم موشه جعبه هاي كوچكي را توي قفسه پيدا كرد كه رويشان نوشته بود برنج ، شكر ، چاي ، اما وقتي كه آنها را برگرداند بجز دانه هاي قرمز و آبي چيزي داخلش نبود.

 

آنها از ناراحتي تا آنجا كه مي توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند.

 آقا موشه لباسهاي جين را از كشو در آورد و آنها را از پنجره به بيرون پرتاپ كرد.

خانم موشه كه داشت پرهاي داخل بالشت لوسيندا را بيرون مي ريخت بياد آورد كه خيلي  دلش يك تشك پر مي خواست.

 

او با همكاري اقا موشه بالشت را به طبقه پايين برد و از روي قاليچه جلوي شومينه عبور كردند. رد كردن بالشت از آن سوراخ خيلي مشكل بود اما به هر سختي كه بود اين كار را انجام دادند.

خانم موشه برگشت و يك صندلي و قفسه كتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت ديگر را برداشت و با خودش آورد.

 

قفسه كتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها كرد. او برگشت و يك كالسكه با خودش آورد

خانم موشه دوباره برگشت و يك صندلي ديگر با خودش آورد كه يكدفعه صدايي را در پاگرد شنيد . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسكها وارد اتاق كودك شدند .

 

اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید!

لوسیندا روی اجاق واژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد . اما هیچکدام حرفی نزدند.

قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود.

البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود.

 

دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم.

اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت.

 

این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند.

و خانم موشه  هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند .

آرمین بازدید : 2 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

مراقبت از سگ كوچولو

 

دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است .

او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد.

 

 داينا بايد هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زيرا او هميشه گرسنه است. سگ قهوه اي هر روز كلي غذا مي خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر مي شود.

 

 

داينا بايد هر روز به او يك ظرف آب بدهد. آب تازه و خنك خيلي دلچسب است. بعضي وقتها هم سگ كوچولو دو تا ظرف آب مي خورد.

 

 

داينا بايد هر روز سگ را براي قدم زدن بيرون ببرد. سگ كوچولو قدم زدن و يا دويدن با داينا را خيلي دوست دارد.

داينا بازي كردن با سگ را خيلي دوست دارد. سگ كوچولو هم از بازي كردن با توپ لذت مي برد.

 

 

 

داينا گاهي اوقات بايد سگ كوچولو را به حمام ببرد و او را خشك كند، اما سگ كوچولو براي خشك شدن، خودش را تكان مي دهد.

 

 

 

 

گاهي اوقات داينا موهاي او را برس مي كشد و آن وقت سگ كوچولو درخشان و مرتب به نظر مي رسد.

 

 

 

گاهي اوقات هم بايد سگ كوچولو را به دامپزشك نشان داد. آقاي دامپزشك هم او را معاينه مي كند و مي گويد، اين يك سگ سالم و قوي است.

 

 

 

داينا مي داند كه مراقبت از يك سگ خيلي دشوار است، اما اينكار سرگرمي جالبي است.

 

آرمین بازدید : 2 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سياره ي سرد  



 

 

 

هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود.

 

 

 

 

 

در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي كردند

آنها براي اينكه بتوانند اطراف خود را ببينند از چراغ قوه استفاده مي كردند

 

 

 

 

 

 

 

يك روز اتفاق عجيبي افتاد. يكي از اين موجودات عجيب كه اسمش نيلا بود، باطري چراغ قوه اش را برعكس درون چراغ قوه گذاشت.

 

 

 

 

 

 

 

ناگهان نور خيره كننده اي تابيد و به آسمان رفت ، از كنار خورشيد گذشت و به سياره ي زمين برخورد كرد.

 

 

 

 

 

 

آن نور در روي سياره ي زمين به يك پسر بنام بيلي و سگش برخورد كرد. نيلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش كرد ولي آن دو موجود زميني بوسيله نور به بالا يعني سياره ي فليپتون كشيده شدند. آنها در فضا به پرواز در آمدند و روي سياره ي فليپتون فرود آمدند.

 

 

 

 

 

بيلي سلام گفت و نيلا هم دستش را تكان داد.

بيلي گفت: واي، اينجا همه چيز از بستني درست شده شده است.

سگ بيلي هم پاهايش را كه به بستني آغشته شده بود ، ليس مي زد.

 

 

 

 

 

 

نيلا با ناراحتي گفت: ولي هيچ كس اينجا بستني نمي خورد چون هوا خيلي سرد است.

نيلا خيلي غمگين به نظر مي رسيد. او پرسيد: آيا شما مي توانيد به ما كمك كنيد، ما به نور خورشيد احتياج داريم تا گياهان در سياره ما رشد كنند؟

بيلي گفت: من يك فكري دارم. آيا مي تواني ما را به خانه امان برگرداني؟

 

 

 

نيلا گفت: يك دقيقه صبر كن. سپس او باطريهاي چراغش را برعكس قرار داد. زووووووووووم.

بيلي و سگش به كره زمين برگشتند

 

 

 

 

 

بيلي به حمام رفت و آينه را برداشت. او به حياط آمد و آينه را طوري قرار داد كه اشعه خورشيد كه به آينه مي خورد اشعه هايش به سياره فليپتون برگردد

 

 

 

 

با اين فكر بيلي، سياره فليپتون ديگر سرد نبود. هر روز سگ بيلي آينه را در زير نور خورشيد قرار مي داد تا نور و گرماي كافي به سياره كوچك برسد.

 

 

 

 

 

 

 

حالا ديگر نيلا و دوستانش مي توانستند در زير نور خورشيد از خوردن بستني لذت ببرند

آرمین بازدید : 3 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

گرگي در لباس ميش

روزي روزگاري يك گرگ بدجنس براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه  براي چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند.

گرگ گرفتار شده بود و نمي دانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد. او يك پوست گوسفند را پيدا كرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار كرد.

 

 

روز بعد گرگ با دقت پوست را روي خودش انداخت و خودش را به شكل يك گوسفند درآورد و هنگاميكه گله در صحرا مشغول چرا بود به ميان آنها رفت.

گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. يكي از بره ها به كنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: كمي آنطرفتر علفهاي خوشمزه تري وجود دارد و بره بيچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شكار خوبي را پيدا كند.

 

 

تا مدتها گرگ به گله مي آمد و به روشهاي مختلف گوسفندان را فريب مي داد. و گوسفندها هم فريب ظاهر گرگ را مي خوردند و حرفهاي او را قبول مي كردند.

اين ماجرا مدتها ادامه پيدا كرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپديد شدن گوسفندها پي ببرند و گرگ بدجنس را حسابي ادب كنند. ولي...ولي حيف كه يك عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و ديگه در ميان گله نبودند.

 

 

خوشگل هاي من  آيا شما مي توانيد براي اين تصاويري كه در اين پايين آمده است خودت يك قصه بسازي؟

 

 

 

آرمین بازدید : 1 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
قصه كودك

خرسی بنام وولستن کرافت 

 

نه خیلی دور و نه خیلی وقت پیش، یک خرس بزرگ و زیبا روی یکی از قفسه های فروشگاه نشسته بود و منتظر بود تا کسی او را بخرد و به خانه ببرد

اسم او وولستن کرافت بود اون یک خرس معمولی نبود . موهای تنش رنگ خاکستری تیره و روشن بود و رنگ عسلی نوک بینی و گوشها و پاهایش بسیار جذاب بود

وولستن کرافت با آن جلیقه قهو ه ای و پاپیون طلایی اش بسیار زیبا بود

روی اتیکتی که به  پاپیونش نصب بود اسمش را با خط پررنگ نوشته بودند   ول ستن کرافت

    

او قبل از کریسمس به این فروشگاه آمده بود زمانیکه درخت بزرگ و زیبای کریسمس در ویترین مغازه بود همه جا با چراغهای رنگی کوچک تزئین شده بود نوارهای رنگی مخصوص کریسمس و نور چراغهای همه چیز را زیبا کرده بود و موسیقی روزهای تعطیل نواخته می شد .او از این نورها و صداها لذت می برد .

 

در اون فروشگاه تعداد زیادی خرس کوچولو در یک ردیف باریک کنار هم نشسته بودند . اینقدر زیاد بودند که جای تکان خوردن نبود .

خلاصه یکی یکی فروخته شدند و رفتند . آنها موقعکیه به سوی خانه جدیدشان می رفتند شادمانه دستشان را تکان می دادند و خداحافظی می کردند . تا اینکه همه رفتند و وولستن کرافت تنها خرسی بود که در فروشگاه باقی مانده بود .

او امیدوار بود که بابانوئل او را را در روز کریسمس به یک خانه مناسب و خوب ببرد . اما بابانوئل آنقدر آن سال سرش شلوغ بود که خیلی از هدیه ها را نتوانست ببرد .

خرس ما تنها و غمگین در قفسه ای که بالای کارتهای کریسمس بود نشسته بود . او خیلی دوست داشت که بچه ای او را به خانه اش ببرد و او را دوست داشته باشد و با او بازی کند . اما متاسفانه کسی او را در آغوش نگرفت.

او خیلی تلاش کرد که گریه نکند چون می دانست گریه کردن موجب ورم و قرمزی چشمش می شود و این اتفاق ممکن است شانس او را برای پیدا کردن یک خانه جدید کم کند.

اما چرا ، چرا کسی او را انتخاب نکرد ؟

او متعجب بود . چرا در بین خرسهای که به زیبایی او نبودند بچه ها او را انتخاب نکردند؟

 

یک روز نزدیک به عید ایستر، سه خرگوش را در آن قفسه کنار او گذاشتند.  آنها گوشهای بلند و پاهای درازی داشتند . آنها بلوزهای پشمی پوشیده بودند .

ریتا خرگوشه بلوز صورتی پوشیده بود. روگر بلوز سبز و رونی بلوز آبی به تن کرده بود . روگر و رونی دوقلو یودند و ریتا خواهرشان بود.

شب وقتی فروشگاه بسته شد ریتا به خرس گفت: شما خرس جذابی هستید تعجب می کنم که چرا هیچ کس شما را نخریده و به خانه اش نبرده است .

خرس گفت: برای من هم عجیب است. هرچند که او تلاش می کرد خودش را ناراحت نشان ندهد اما یک قطره اشک از اروی گونه اش پایین لغزید.

روگر و رینی پایین پریدن و بین طبقات بالا و پایین می پریدند .

ریتا فریاد کشید: دقت کنید و چیزی را زمین نیاندازید .

ریتا از نزدیک و از زاویه های مختلف به خرس نگاهی انداخت . او با دقت صورتش را دید و دورش چرخید و با دقت او را برانداز کرد . اون دماغش را بالا کشید، سپس نشست و مدتی طولانی به فکر فرو رفت .

خرس از خرگوش پرسید: خوب من اصلا نمی توانم درک کنم به نظرت من چه اشکالی دارم ؟ چرا کسی مرا نمی خرد ؟

ریتا جواب داد : تنها مشکل اسمت هست .

خرس با تعجب پرسید: اسم من ؟ اسم من چه مشکلی دارد ؟

ریتا گفت: اسمت هیچ مشکلی ندارد فقط ولستون کرافت اسم عجیبی است . همچنین برای خیلی از مردم این اسم گفتنش طولانی است و هیچ کس حتی نمی توانند آنرا درست تلفظ کند .

خرس کوچولو می توانست اسمش را درست تلفظ کند چون اون اسم خودش بود و هرکس اسم خودش را می توانست صدا کند . حداقل او اینطور فکر می کردکه آنها می توانند . البته نه وقتی که خیلی بچه هستند . وقتی خودش بچه خرس کوچولویی بود نمی تواست اسم خودش را بگوید اما وقتی او به مدسه رفت خیلی خوب می توانست آنرا بگوید.

معلم با صدای رسا که توجه دیگران را جلب کند گفت: ولستن گرافت آیا شما می توانید شهر الفبا را برای ما بخوانی ؟

و او اسم تمامی حروف را خواند چون او خرس باهوشی بود .

روز یکشنبه همین که فروشگاه باز شد مادر و پدری عروسک روگر و رینی را برای بچه های دوقلویشان خریدند .

ریتا گفت : آنها خیلی جذابند . او خوشحال بود که برادرهایش خانه جدیدی پیدا کردند اما همچنین ناراحت هم بود برای اینکه آنها را از دست می داد و برایشان دلتنگ می شد.

جلوی میز فروشگاه تخم مرغ های شکلاتی ایستر را چیده بودند . و حالا که روز ایستر بود قیمت آنها به نصف رسیده بود .

وقتی که روز به اتمام رسید و همه به خانه هایشان رفتند ولستن کرافت یکی از آن تخم مرغ ها را برداشت و به ریتا داد تا او را خوشحال کند . آنها کرم شکلاتی شیرین داخل تخم مرع را خوردند و مواظب بودند که روی لباسشان نریزد.

آنها دوباره درباره اسم ولستن کرافت با هم صحبت کردند .

خرسه گفت : اما من نمی خواهم اسمم را تغییر بدهم . اون اسم من است من باید آنرا تمام عمرم حفظ کنم

خرگوش گفت : اما اون باعث شد که تو نتوانی به خانه جدیدی بروی . شاید مجبور بشی اینکار را بکنی

ریتا به بخش کتابها پرید و با یک کتاب برگشت . اسم کتاب این بود، کودکمان را چه بنامیم .

 

او شروع کرد به خواندن اسمهایی که فکر می کرد برای خرسمان مناسب است .

او گفت : نظرت در مورد آدرین چیه ؟ اسمی دوست داشتنی است.

اما ویلستن کرافت با حرکت سرش به او جواب رد داد .

خوب نظرت در مورد برنارد چیه ؟ به معنای شجاع همانند یک خرس

اما ولستن کرافت دوست نداشت

ریتا اسامی زیادی را خواند تا اینکه به آخر کتاب رسید . اما خرس ما هیچکدام را لااقل برای خودش نپسندید

او گفت: همه این اسم ها خوب هستند، سپس تکه ای شکلات به دهان فرو برد و اطراف دهانش را با دستمال پاک کرد و ادامه داد اما هیچ کدام برای من مناسب نیست .

ریتا مدتی به فکر فرو رفت  تا اینکه ساعت دیواری پشت پیشخوان فروشگاه ده ضربه نواخت. او گفت : تو می توانی اسمی راحتتر داشته باشی در حالیکه اسمت خودت را هم همزمان داشته باشی    

 ولستن کرافت متوجه منظور او نشد . او پرسید : می توانی بیشتر توضیح بدهی ؟

ریتا گفت : شما فقط اسمی کوتاهتر از اسمی که حالا داری خواهی داشت .

ولستن کرافت گفت : منظورت این است که من اسمم ولستن کرافت باقی می ماند اما اسمی کوتاهتر و راحتتر خواهم داشت برای کسی که آنرا ترجیح بدهد .

 

ریتا با صدای بلند گفت : درست است . و تو که اسمی به این درازا داری چندین انتخاب داری .

 وولی ، وولستن ، استن یا کرافت کدام یک را می پسندی ؟

 

ولستن کرافت به هر کدام از این اسم با دقت فکر کرد و هر کدام از آنها را از دهنش گذراند و  آخری را پسندید .

ریتا گفت : اما من وولی را بیشتر می پسندم  چون او خیلی دوستانه به نظر می آید . تازه تو از پشم پر شدی و کتت نیز پشمی است (وول wool به معنای پشم است)

ولستن کرافت خیلی مطمئن نبود

ریتا یادآوری کرد که :  اما نام تو هنوز ولستن کرافت هست .

آنها در مورد این تصمیم گیری مهم تمام شب را با هم گفتگو کردند .

قبل از طلوع آفتاب ریتا خرس کوچولو را متقاعد کرد که وولی بهتریت انتخاب است .

ولستن کرافت همانطور که چشمهایش را می بست و برای خوابیدن آماده می شد گفت : حق با تو است.

ریتا گفت : من مطمئنم همین فردا کسی تو را می خرد و به خانه اش می برد .

ریتا به قسمت لوازم التحریر رفت و یک مداد مشکی برداشت و زیر کلمه ولستن کرافت نوشت وولی

 

اما ریتا در اشتباه بود و روز بعد او بود که خریداری شد نه ولستن کرافت

نه آن روز و نه روز روز بعد و نه روزهای بعد از آن کسی ولستن کرافت را نخرید

 

بزودی کریسمس دوباره از راه رسید و فروشگاه دوباره تزئین شد . فروشنده ها شاد بودند و لباس های شاد و جذاب ÷وشیده بودند . اما هنوز کسی ولستن کرافت را نخریده بود او خیلی غمگین روی قفسه بالای قسمت کارت تبریکها نشسته بود یک قطه اشک از روی گونه اش پایین لغزید . من از اسمم متنفرم کاش اسم من هر چیز دیگری به غیر از ولستن کرافت بود .

در یکی از غروبهای خیلی سرد که ستاره ها در آسمان می درخشیدند و دانه های برف در پشت پنجره می رقصیدند پسر بچه ای همراه پدرش به فروشگاه آمدند .

وقتی پدر متوجه اتیکت ولستن کرافت شد به پسرش گفت : هی اینجا را نگاه کن. این خرس هم نام تو هست فقط ما برای راحتی تو را استن صدا می کنیم ولی اون را وولی صدا می کنند.

پسر از تعجب با صدای بلند گفت : چی ؟ من اصلا فکر نمی کردم در این دنیای بزرگ اسم چیز دیگری هم ولستن کرافت باشد .

پسر همانقدر که خرس را دوست داشت از اسمش متنفر بود .

پدر همانطور که خرس را از قفسه برداشته بود گفت : چرا چیز دیگری انتخاب نمی کنی ؟

 

پسر موهای نرم خرس را ناز کرد و هر دو آنها از همان لحظه برای هم دوست داشتنی شدند .

پسر امیدوارنه از پدرش پرسید . پدر من از این عروسك خوشم آمده می توانم او را برای هدیه کریسمس بردارم  . و وقتی پدرش جواب بله به او داد با عروسکش اطراف فروشگاه رقصید .حتی فروشندگان و مردمی که در حال خرید بودند  او را تماشا می کردند.

 

البته ولستن کرافت هم اسم بدی نبود . هر دو دور درخت کریسمس که جلوی فروشگاه بودند چرخیدند و این شروع یک دوستی بود که آنها بطرز عجیبی همدیگر را پیدا کرده بودند .

خرس کوچولو این احساس شادی را قبلا تجربه نکرده بود . او خوشحال بود که به خانه جدیدی می رود و این پسر کوچولو که استن نام داشت بهترین دوستش خواهد بود .

 

سپس استن او را محکم در آغوش گرفت اما خرس کوچولو نتوانست چون آغوش او خیلی برای بغل کردن دوستش بزرگ نبود .

آرمین بازدید : 2 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

قصه كودك

خرگوش با هوش  

در جنگل سر سبز و قشنگي  خرگوش باهوشي زندگي مي كرد .

 يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .

ولي هيچوقت موفق نمي شدند .

يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم  و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .

گرگ گفت : چه نقشه اي ؟

    

روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر  و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .

 

 

 

روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .

با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .

و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .

خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .

    

 

او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .

خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .

    

بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .

گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .

خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .

 

آرمین بازدید : 2 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

قصه كودك

سه ماهي 

سه ماهيدر آبگير كوچكي ، سه ماهي زندگي مي كردند . ماهي سبز ،  زرنگ و باهوش بود ، ماهي نارنجي ، هوش كمتري داشت و ماهي قرمز ، كودن و كم عقل بود .

يك روز دو ماهيگير از كنار آبگير عبور كردند و قرار گذاشتند كه تور خود را بياورند تا ماهيها را بگيرند .

 سه ماهي حرفهاي ماهيگيران را شنيدند .

ماهي سبز ، كه زرنگ و باهوش بود بدون اينكه وقت را از دست بدهد از راه باريكي كه آبگير را به جوي آبي وصل مي كرد ، فرار كرد .

    

 

فردا ماهيگيران رسيدند و راه آبگير را بستند .

 ماهي نارنجي كه تازه متوجه خطر شد ، پيش خودش گفت ، اگر زودتر فكر عاقلانه اي نكنم بدست ماهيگيران اسير مي شوم . پس خودش را به مردن زد و روي سطح آب آمد .

يكي از ماهيگيران كه فكر كرد اين ماهي مرده است ، او را از داخل آبگير گرفت و به طرف جوي آب پرت كرد ، و ماهي از اين فرصت استفاده كرد و فرار كرد .

 

ماهي قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكرد ، آنقدر به اين طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهيگيران افتاد

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
این سایت بهترین سایت است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا میخواهید سایت ما چه متالبی داشته باشد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 17
  • بازدید کلی : 1,183